اسفند که می آید
آتش می گیرم!
مثل اسفند روی آتش...
برای که دودم می کنی؟
نترس! کسی بخواهد چشمت کند کم نمی آوری
می کوبی روی همین تخته سیاه
که سالهاست زیر پایت دخیل بسته است...
نفس می کشد...
و ان یکاد می خواند...
آتش می گیرد!
تا حالا فکر کردید که بدترین فحش دنیا چیه ؟ یعنی کدوم فحش رو یکی بهتون بگه ، خونتون به جوش میاد و بیشتر از همه بهتون بر میخوره ؟ به نظر من لازم نیست که فحش خیلی زشت و رکیک باشه یا مثلا خانوادگی باشه ، چون اینجور فحشها فقط حماقت طرف رو میرسونه من و یکی که هیچوفت ازشون ناراحت نمیشم... ولی همیشه یسری فحشها هستن که آدم شاید ۲-۳ بار تو عمرش بشنوه و خیلی ناراحت بشه ، اونم دلیلش اینه که اون فحشها به شخصیت آدم ، اون چیزی که آدم فکر میکنه خلاصه وجودشه ، توهین میکنن... مثلا فرض کنید شما خودتون رو یک آدم خیلی بامرامی فرض می کنید و فکر می کنید که همیشه هوای همه دوستاتونو دارید و به فکر همه هستید و هیچوقت به قول معروف به کسی از پشت خنجر نمیزنید، حالا یکی برگرده و یهویی بهتون بگه «نامرد» چه احساسی بهتون دست میده ؟ این اتفاق چند وقت پیش برای من افتاد و یکی که خیلی من هواشو داشتم برگشت و بهم گفت «نامرد» ، اونقدر به من برخورد که خدا میدونه ! البته من خودمم چندبار ۲-۳ نفر رو بدجور ناراحت کردم ، و دلیل اون فکر میکنم اینکه معمولا آدما اون بخشی از شخصیتشونو که براشون خیلی مهمه رو سریع برای همه تا از راه رسیدن رو نمیکنند ، و این باعث میشه که تا یه مدتی آدما برداشت غلطی از همدیگه داشته باشن ... حالا اگر از شانس بد این وسط آدم یهویی یه چیزی بگه که توهین به نقطه قوت شخصیت طرف مقابل (نقطه ضعف اون طرف دربرابره توهین) باشه ، خب مشکلات پیش میاد !
پ.ن: قصد داشتم روزی به پست بیشتر نزارم ولی خوب اینو باید حتما می گفتم
تا بوده همه گفتن رسیدن به آرزوهای بزرگ سخته... اما حکایت من شده نرسیدن به آرزوهای کوچک... تا حالا شده این فیلم های کلیشه ای ایرانی رو ببینین؟ نقش اول فیلم معمولا یک دوستی دارد که کتاب فروش یا یک چیزی شبیه به آن است ... مواقع سختی و دلتنگی ٬ یارو یک راست میرود پیش طرف ... آدمی قابل اعتماد که وقتی باهاش درد دل میکنه٬ زود نگران نمیشه... واسه رفع گرفتگی (!) سریع یک دنیای خیالی سبز ترسیم نمیکند... بیشتر گوش میکند تا حرف بزند و الخ...
الان من هم دنبال یک کتاب فروشی ٬ بیکاری٬ کسی میگردم... البته الان دلتنگی ندارم... اما برای روز مبادا...حتما حرف برای گفتن٬ زیاد با او دارم...
خیلی مرتب...شلوارتو که تازه اتو کردی میپوشی ..پیرهنتو میذاری تو شلوار...مو هاتو واکس مو میزنی شونه میکنی ...از خونه میزنی بیرون... سینه رو میدی جلو دستاتو میذاری پشت کمرت با وقار خاصی قدم میزنی...حس می کنی خیلی خوش تیپی..حس میکنی مردم خیلی بهت نگاه میکنن ولی به روی خودت نمیاری..یه دختر از روبروت رد میشه یه نگاه به قامتت میندازه یه لبخند میزنه و میگذره ...ولی باز هم به روی خودت نمیاری..احساس غرور بهت دست میده...چند قدم جلوتر تا می خوای نگاهتو از ویترین مغازه سمت راست بر داری دو تا پسر با صدای خنده خفیفی از سمت چپت رد میشن...وارد مغازه میشی...خیلی موقر کتابتو انتخاب میکنی و میای بیرون... تا خونه پیاده بر میگردی تا بیشتر نگات کنن...دوتا دختر همینجور که پچ پچ میکنن لبخند زنان از کنارت رد میشن...وقتی که کاملا از تو رد شدن یکی از دخترارو به جا میاری یه لبخند رو لب هات میشینه...دختر همسایه بود ...دختری که حتی شاید تاحالا نگات هم نکرده بود...دستی به موهات میکشی..به خودت افتخار میکنی..به این همه جذبه...به این همه وقار...به خونه میرسی....کلی احساس رضایت میکنی...میری توی اتاق روبروی اینه تمام قد تا بیشتر احساس غرورکنی...از بالا شروع میکنی..کم کم به پایین نگاه میکنی..تا نگات به یه نقطه حساس خیره میمونه...خشکت میزنه...از خودت بدت میاد..با خودت فکر میکنی که چرا یادت رفته زیپ شلوارتو ببندی..............
هی فکر کردم چی بنویسم..موضوع واسه نوشتن داشتم ها ولی واسه الان خوب نبود باشه یه وقت دیگه..الان داشتم فکر میکردم چی بنویسم بعد دیدم اخه چه موضوعی بالاتر از زیپ شلوار.. انقدر این مساله حساس و مهمه.. وجودش خیلی موثره تو زندگی ..من همیشه میگم دو چیز تو زندگی هست که آدم تا داشته باشه قدرشو نمیدونه یکی سلامتی یکی هم زیپ شلوار ..حالا من هی جدی حرف میزنم شما میخندید ..یه وقت که گرفتار شدید به حرف من میرسید...اگه بخوایم به صورت علمی تر این مساله رو مورد بحث قرار بدیم ..زیپ خصوصا زیپ شلوار یکی از مسایل حساس و بنیادی جامعه ست که در جای حساسی هم استقرار پیدا میکنه....که نبود اون میتونه باعث بی ابرویی یک جامعه بشه (فکرشو بکنید)..بچه ها بگذریم حال ندارم خیلی علمیش کنم اگرنه خیلی میشه رو این حرف زد ...اگه خواستید بعدا بیشتر راجع بهش بیشترصحبت میکنیم...
نکته اخلاقی:
دو چیز تا نداشته باشی قدر نمیدونی:۱.سلامتی ۲:زیپ شلوار
تا نباشد چیزکی مردم نخندند به چیزها (این ضربالمثل رو با داستان بالا تطبیق بدید)
همیشه هنگام خروج از خونه همه جاتونو چک کنید البته مواظب باشید این چک کردن ها بی محل نباشه اگرنه دردسر ساز میشه
بخند تا دنیا به ریشت بخنده (این نکته مخصوص اقایون بود ورود بانوان اکیدا ممنوع البته خانم های غیر ریش دار)
گل خریده بود
عروسک
وجعبه ای که زیبایی اش حد نداشت
ُُُ،
اما نمی دانست
هیچکس منتظرش نیست
کسی که عاشقش نبود
برای خودش خریده بود همه را
برای کمی دلخوشی
همین
سکانس یک – "اصغر جگرکی" معروف به " اصغر قاتل" ، یک روز بهاری جهت جویدن خرخره یک بدهکار، از خانه خارج میشود... اما هنوز ماموریت خودش را انجام نداده بود که اتوبوسی به شدت با وی تصادف میکند...اصغر بی هوش میشود... جمعیت... آژیر... آمبولانس...ماسک اکسیژن... آژیر... بیمارستان ... اتاق عمل...
سکانس دو- "کامبیز لطافت" معروف به "کامبیز ملوس" از دوهفته پیش به دلیل تومور مغزی پیشرفته در بیمارستان بستری شده و پزشکان از وی قطع امید کرده اند...
کامبیز ملوس: نازی...! عسلکم... بعد از من چی کار میکنی؟ ( عشوه وغمزه کامبیز)
نازی ( همسر کامبیز): نگووو! من بی تو پژمرده میشم...دیپرس میشم... ( هق هق نازی)
سکانس سه- اتاق عمل ... "اصغر قاتل" بیهوش با هفت لوله به هفت سوراخ بدنش... عمل جراحی دو ساعت پیش شروع شده... خونریزی شدید تر میشود...تلاش دکترها... قطع امید از وی... اما مغز اصغر هنوز کار میکند... درخواست جلسه اضطراری پزشکان...
سکانس چهار - جلسه اضطراری ... دکتر ها ... نازی (همسر کامبیز )...نرگس ( همسر اصغر قاتل)...بعد از دو ساعت "نرگس" راضی شده که با گرفتن یک مقدار پول قلنبه، مغز "اصغر قاتل" با تمام لوازم جانبی اش به "کامبیز ملوس" اهدا شود...(لطفا به تیتر پست توجه کنید) ...
ده ساعت عمل جراحی سخت... اصغر بی مغز ...کامبیز بیهوش...... ریکاوری...سی سی یو..بخش...
سکانس پنج - "کامبیز ملوس" شعائر خودش را به دست آورده است..."نازی" خودش را در بغل او می اندازد (کامبیز او را نمیشناسد)
نازی: ملوسکم...! نازی برات بمیره... خوبی عسل ...؟ من خیلی worry بودم واست...
کامبیز ملوس: آبجی ! جون دایی جسدتو بینداز اوونور...دس مس ماروو ول کون...نوم شما چیه؟ سنمی با ما داری؟
نازی : (غش میکند)
سکانس شش – نرگس برای خداحافظی و تشکر بابت پول قلنبه به اتاق "کامبیز ملوس" می آید...کامبیز او را کاملا میشناسد:
کامبیز ملوس : نرگسی..؟ تویی جوونور؟ کووجا بودی بی وفا تا حالا...؟ جیگرتو... بچه ها رو چرا نیووردی؟!
نرگسی و نازی : ....
( کامبیز از تخت خودش بلند میشود ...نرگس را مثل گوسفند به بغل میکشد و بوسه ای از زیر گوشش میبرد...)
نرگسی و نازی : ( هر دو غش میکنند)
سکانس هفت - "کامبیز ملوس" برای اولین بار خودش را در آینه میبیند...او انتظار دیدن" اصغر قاتل" را در آینه دارد...اما اثری از سبیل کلفت و موی های فر و" چونه سولاخ دار" و رد قمه نمیبیند...در عوض با دماغ سر بالا و ابروی های برداشته و موهای بلوند "مکش مرگ من" رو برو میشود...
کامبیز ملوس : ( فریاد ...غش میکند)
سکانس های بالا را جدی نگیرید ... اما اگر واقعا مغز یک نفر به طور کامل به شخص دیگری منتقل گردد، چه میشود؟ آیا تمام اطلاعات و خاطرات او منتقل میشود؟ مثلا بعد از عمل، " کامبیز ملوس" تا فیهاخالدون نرگسی را درک میکند؟ ... آیا علایق و عادتها هم منتقل میشود؟ مثلا "کامبیز" بعد از عمل، سر پا رفع حاجت میکند... قمه میکشد ...به جای مارتیک ، جواد یساری گوش میدهد...دیزی را به هر چیز دیگر ترجیح میدهد؟
نهایتا اینکه او که مرد، اصغر بود ... اما او که زنده مانده، کامبیز است؟ یا او هم اصغر است ...؟ یا کامبیز قاتل است...؟
البته حالت های وخیم تری هم وجود دارد :
سکانس آخر - "نازی" دچار تومور مغزی شده و مغز" اصغر قاتل" به " نازی" هدیه داده میشود...
کامبیز ملوس : نازی...! عروسکم... میری واسم juice بریزی...؟
نازی (با مغز اصغر قاتل) : هوووی ....لکاته ...! نووکرت که نیسسم! پاشو دوتا چایی بیریز جیگرم حال بیاد ...پاشو تا خط خطیت نکردم...(نازی نوک چاقو رو خلال کرده و بین دندان ها را تمیز میکند...آوووغ (آروغ میزند))
کامبیز ملوس : ( غش میکند)
نتیجه اخلاقی : خواننده های عزیز ...دستا همه بالا... دعا کنید علم اینقدر ها هم پیشرفت نکند...
گاهی وقتها، بدون اینکه بفهمی ناگهان خودت را در سکوت میبینی...میفهمی که همه هیاهوهای تو رفته است و آنقدر ساکت شده ای که خودت هم با خودت غریبی...آنقدر سنگین است این بی صدایی که وزنش را روی تمام تنت حس میکنی...آنقدر که پرده گوشهایت پاره میشوند...
چهره کریهی دارد این سکوت...میترسی از او... تو را به یاد آن مرگی تدریجی می اندازد که از تو هیچ نامی باقی نخواهد گذاشت... یاد تسلیم شدن خودت... یادت می آید که حتی با او جنگیده ای...اما او برد و تو باختی... فریاد میزدی که او را بشکنی... اما گوشی صدایت را نشنید ...فقط به کوهی، دیواری یا سنگی خورد و تو فقط پژواکش را شنیدی... و آن سکوت ، ساکت به تو میخندید...
امروز خودت را در سکوت میبینی... هنوز فریاد داری...اما همه درونت حبسند... نمیدانی کجا آنها را آزاد کنی...کدام صحرایی که گوش آن فقط کوه نباشد و خودت را به خودت پس ندهد...
تو امروز در سکوتی... صدای سکوتت را امروز بشنو که فردا دیر خواهد بود...طرف میگفت امواج موبایل باعث مردن زنبورا شده. انگار اینجوری که نمیدونم
میدان مغناطیسیش باعث میشه این بنده خداها راه کندوشونو گم کنن اون بیرون
بمیرن. دلم سوخت.
پ.ن: تو مملکت گه خودمون امواج پارازیتی که واسه
آنتن ماهواره ها میفرستن باعث شده آمار نوزادای سرطانی چندین برابر بشه...
من این وسط دلناگرون زنبورام!
به نظرم عوض این درسایی که تو مدرسه ها به دخترا میدن، یه درسی باس درست کنن به اسم "مهارتهای عمومی". توش کارای مختلف یاد بدن. از عوض کردن زاپاس ماشین بگیر تا کار کردن با عابربانک. خداییش یه بار باس پشت سر بعضیاشون تو عابر بانک بایستی که بفهمی چی میگم. یعنی پونزده تا مرد تو عابربانک کناری کارشونو میکنن میرن، تو هنوز وایسادی تا خانوم 20 تومن پول برداشت کنه.
نمیدانم کدام آدم فلان شده ای، ایمیل ما را به این بازاریابها فروخته است. چند ماهی هست که روزی بیست تا ایمیل، اضافه بر سازمان دریافت میکنم. بی پدر اسم خودش را میگذارد مثلا "شهلا"... یک ایمیل میفرستد که مثلا تیترش این است : " جیگرتو بخورم، بیا ببین من چه هلویی هستم"... خوب این تیتر، کرم درون هر آدم معصوم و غیر معصومی را بیدار و سر پا میکند... اصلا خود این اسم "شهلا" به تنهایی، آدم را یاد حال و هول و اینها می اندازد...آنوقت میروی ایمیل را میخوانی، میبینی که میخواهد سنگ عقیق انگشتر مردانه بفروشد که دستت کنی و تمام گناهانت را مثل فیلتر ، پاک کند و از این حرفها...لعنت به تو شهلا...
حالا این به کنار... ایمیل آمده مثلا از ساناز... میگوید بیا
اینترنتی سفارش دی وی دی "ارواح" را بده...کره بز آمده و تعریفش را هم
کرده...میگوید بیا مثلا 2500 تومان پول بده فیلم احضار روح را ببین... یا
نمایش قبض روح شدن آدمها را...یا ببین سوسک و مورچه و باقی جک و جانورها
چطوری جسد مرده را در قبر میخورند.... آخر فلان فلان شده پول بدهم و دی وی
دی تو را بدهم که چه؟ آدم که شلوارش را خراب میکند با این فیلم...
یک
کره خر دیگری ایمیل فرستاده و ادعا میکند یک دمپایی میفروشد که قد را اضافه
میکند. تازه شماره موبایلش را هم داده است... از این شماره های اعتباری که
چهار روز توی پاچه مردم میکند و بعدش به درک واصل میشود.... گفتم جهنم و
ضرر و حماقت کردم و به شماره اش زنگ زدم... میگویم آقا این دمپایی های شما
چطوری کار میکنند... میگوید خیلی تکنولوزی پیشرفته ای دارد ( حالا عکسش توی
کامپیوترم جلویم است...باور کنید عین این دمپایی های کفش ملی که با
پلاستیک بازیافتی درست میشوند.)...میگوید سنسور دارد و نقاطی از کف پا را
تحریک میکند و باعث میشود هورمون رشد، بیشتر ترشح کند... آخر سر هم گفت به
ابوالفضل هر دو هفته یک سانت بلندتر میشوی....آنجای آدم دروغگو...به عبارتی
سالی 26 سانت....یعنی سر دو سال، نیم متر بلند تر میشوی....اینطوری پیش
برود بعد از چند سال برای نشستن توی ماشین، باید از چند جا تا بخوری که
جایت شود... ای فلان آدم دروغگو...
تازه این شیادها، کاری به زن و مرد
بودن آدم هم ندارند... مثلا "سایه" ایمیل زده است که با "ماجیک برا" دیگر
نگران کوچک بودن یا بزرگ بودن "م.م.ه هایتان" نباشید... با خودم میگویم من
از اولش هم نگران نبودم... میگوید بیا و مجیک برا بخر... آخر خر نفهم،
این مجیک برا را چکارش کنم؟ اما خداییش اگر راست بگویید، این مجیک برا عجب
چیزی است... بزرگ را کوچک میکند...کوچک را بزرگ میکند...افتاده را سر پا
نگه میدارد...سر پا را می اندازد...مگر میشود؟
خلاصه این هم شده ماجرایی
برای ما... تازه خیلی چیزهای دیگر هم می آید که مربوط به آن پائین مائینها
است و من رویم نمیشود بنویسم...از همین هایی که ادعا میکنند اگر تند می
آید، یواشش میکنیم و بیلعکس.... خدایی جالب نیست؟
شیاد بودن و کلاه
گذاشتن و اینها خاصیت آدم است و نمک زندگی... من هر روز این ایمیل ها را
باز میکنم و با دقت میخوانمشان... دور هم با بچه ها میخندیم و خلاصه شهلا و
مهسا اوقات خوشی را برایمان فراهم میکند.
طرف میخواهد داروی
ریزش مو تبلیغ میکند... Before و After یک آقای کچل را نشان میدهد...لامصب
بعد از استعمال دارو میشود عین میرزا کوچک خان جنگلی ... توی چشمهایش هم
مو رشد میکند...
ولی حالا یک سوال مهم این وسط وجود دارد... کسی تا حالا
از اینها چیزی خریده است؟ مطمئنم که به اندازه کافی مشتری دارند... اگر
شما هم جزو این خریدار ها بودید یا هستید، یک کامنتی چیزی بگذارید تا ما به
شما هم بخندیم و کمی دور هم خوش بگذرانیم...ها؟