«چشامون که به هم گره خورد ، من دیگه نتونستم چشامو از رو صورتت بر دارم و جلوی پامو اصلا ندیدم و با کله افتادم توی چاه ! اون تو خیلی تاریک بود و هیچی معلوم نبود برای همین دست کردم تو جیبم و خوشبختانه فندکم همراهم بود ، تا دستمو آوردم بالا و فندکمو روشن کردم ، صورت تورو دیدم که اون تو جلوم واستاده بودی و داشتی بر و بر منو نگاه میکردی... هه ، توام جلوی پاتو ندیده بودی !»