-
اسفند که می آید
یکشنبه 1 اسفندماه سال 1389 19:58
اسفند که می آید آتش می گیرم! مثل اسفند روی آتش... برای که دودم می کنی؟ نترس! کسی بخواهد چشمت کند کم نمی آوری می کوبی روی همین تخته سیاه که سالهاست زیر پایت دخیل بسته است... نفس می کشد... و ان یکاد می خواند... آتش می گیرد!
-
بدترین فحش دنیا !
شنبه 30 بهمنماه سال 1389 07:23
تا حالا فکر کردید که بدترین فحش دنیا چیه ؟ یعنی کدوم فحش رو یکی بهتون بگه ، خونتون به جوش میاد و بیشتر از همه بهتون بر میخوره ؟ به نظر من لازم نیست که فحش خیلی زشت و رکیک باشه یا مثلا خانوادگی باشه ، چون اینجور فحشها فقط حماقت طرف رو میرسونه من و یکی که هیچوفت ازشون ناراحت نمیشم... ولی همیشه یسری فحشها هستن که آدم...
-
دوستانم آرزوست
شنبه 30 بهمنماه سال 1389 07:09
تا بوده همه گفتن رسیدن به آرزوهای بزرگ سخته... اما حکایت من شده نرسیدن به آرزوهای کوچک... تا حالا شده این فیلم های کلیشه ای ایرانی رو ببینین؟ نقش اول فیلم معمولا یک دوستی دارد که کتاب فروش یا یک چیزی شبیه به آن است ... مواقع سختی و دلتنگی ٬ یارو یک راست میرود پیش طرف ... آدمی قابل اعتماد که وقتی باهاش درد دل میکنه٬...
-
عنوان ندارد !
سهشنبه 26 بهمنماه سال 1389 04:07
خیلی مرتب...شلوارتو که تازه اتو کردی میپوشی ..پیرهنتو میذاری تو شلوار...مو هاتو واکس مو میزنی شونه میکنی ...از خونه میزنی بیرون... سینه رو میدی جلو دستاتو میذاری پشت کمرت با وقار خاصی قدم میزنی...حس می کنی خیلی خوش تیپی..حس میکنی مردم خیلی بهت نگاه میکنن ولی به روی خودت نمیاری..یه دختر از روبروت رد میشه یه نگاه به...
-
ولنتاین
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1389 02:29
گل خریده بود عروسک وجعبه ای که زیبایی اش حد نداشت ُُُ، اما نمی دانست هیچکس منتظرش نیست کسی که عاشقش نبود برای خودش خریده بود همه را برای کمی دلخوشی همین
-
سال ۱۴۸۹ هجری شمسی
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 20:01
سکانس یک – " اصغر جگرکی " معروف به " اصغر قاتل " ، یک روز بهاری جهت جویدن خرخره یک بدهکار، از خانه خارج میشود... اما هنوز ماموریت خودش را انجام نداده بود که اتوبوسی به شدت با وی تصادف میکند...اصغر بی هوش میشود... جمعیت... آژیر... آمبولانس...ماسک اکسیژن... آژیر... بیمارستان ... اتاق عمل... سکانس دو...
-
فریادهایم کو؟
پنجشنبه 14 بهمنماه سال 1389 23:19
گاهی وقتها، بدون اینکه بفهمی ناگهان خودت را در سکوت میبینی...میفهمی که همه هیاهوهای تو رفته است و آنقدر ساکت شده ای که خودت هم با خودت غریبی...آنقدر سنگین است این بی صدایی که وزنش را روی تمام تنت حس میکنی...آنقدر که پرده گوشهایت پاره میشوند... چهره کریهی دارد این سکوت...میترسی از او... تو را به یاد آن مرگی تدریجی می...
-
هاچ! بیا گذاتو بخور
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 19:50
طرف میگفت امواج موبایل باعث مردن زنبورا شده. انگار اینجوری که نمیدونم میدان مغناطیسیش باعث میشه این بنده خداها راه کندوشونو گم کنن اون بیرون بمیرن. دلم سوخت. پ.ن: تو مملکت گه خودمون امواج پارازیتی که واسه آنتن ماهواره ها میفرستن باعث شده آمار نوزادای سرطانی چندین برابر بشه... من این وسط دلناگرون زنبورام!
-
والا
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 15:44
به نظرم عوض این درسایی که تو مدرسه ها به دخترا میدن، یه درسی باس درست کنن به اسم "مهارتهای عمومی". توش کارای مختلف یاد بدن. از عوض کردن زاپاس ماشین بگیر تا کار کردن با عابربانک. خداییش یه بار باس پشت سر بعضیاشون تو عابر بانک بایستی که بفهمی چی میگم. یعنی پونزده تا مرد تو عابربانک کناری کارشونو میکنن میرن، تو...
-
مجیک فلان
دوشنبه 4 بهمنماه سال 1389 22:05
نمیدانم کدام آدم فلان شده ای، ایمیل ما را به این بازاریابها فروخته است. چند ماهی هست که روزی بیست تا ایمیل، اضافه بر سازمان دریافت میکنم. بی پدر اسم خودش را میگذارد مثلا "شهلا"... یک ایمیل میفرستد که مثلا تیترش این است : " جیگرتو بخورم، بیا ببین من چه هلویی هستم"... خوب این تیتر، کرم درون هر آدم...
-
پله
دوشنبه 4 بهمنماه سال 1389 16:18
پسرک شش ماهه، حرف میزد، راه میرفت، پلو خورشت میخورد، لکنت داشت، می لنگید، یبوست گرفته بود!
-
چشامون که به هم گره خورد
دوشنبه 4 بهمنماه سال 1389 16:16
«چشامون که به هم گره خورد ، من دیگه نتونستم چشامو از رو صورتت بر دارم و جلوی پامو اصلا ندیدم و با کله افتادم توی چاه ! اون تو خیلی تاریک بود و هیچی معلوم نبود برای همین دست کردم تو جیبم و خوشبختانه فندکم همراهم بود ، تا دستمو آوردم بالا و فندکمو روشن کردم ، صورت تورو دیدم که اون تو جلوم واستاده بودی و داشتی بر و بر...
-
اعتیاد مجازی
دوشنبه 4 بهمنماه سال 1389 14:21
-چی میکشی ؟ + فیسبوک میکشم - بچهای هنوز ، ما گودر میزنیم
-
زرنگ بازى!
یکشنبه 3 بهمنماه سال 1389 05:36
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید / قفسم برده به باغى و درش باز کنید!
-
سلام جهان !
یکشنبه 3 بهمنماه سال 1389 04:48
اعتراف می کنم نوشتن اولین پست وبلاگ واقعا سخته! عاشقانه نوشتن ممنوع چون عاشق نیستی .... فیلسوفانه نوشتن ممنوع چون تو که حتی اسم فیلسوفارو نمی دونی .... داستان نوشتن ممنوع چون تو که هنوز یه داستان رو نتونستی تا آخرش بخونی.... خاطره نوشتن ممنوع چون دفتر خاطرات باید قفل داشته باشه و گرنه یعنی دروغ می گی .... از خودت...