گاهی وقتها، بدون اینکه بفهمی ناگهان خودت را در سکوت میبینی...میفهمی که همه هیاهوهای تو رفته است و آنقدر ساکت شده ای که خودت هم با خودت غریبی...آنقدر سنگین است این بی صدایی که وزنش را روی تمام تنت حس میکنی...آنقدر که پرده گوشهایت پاره میشوند...
چهره کریهی دارد این سکوت...میترسی از او... تو را به یاد آن مرگی تدریجی می اندازد که از تو هیچ نامی باقی نخواهد گذاشت... یاد تسلیم شدن خودت... یادت می آید که حتی با او جنگیده ای...اما او برد و تو باختی... فریاد میزدی که او را بشکنی... اما گوشی صدایت را نشنید ...فقط به کوهی، دیواری یا سنگی خورد و تو فقط پژواکش را شنیدی... و آن سکوت ، ساکت به تو میخندید...
امروز خودت را در سکوت میبینی... هنوز فریاد داری...اما همه درونت حبسند... نمیدانی کجا آنها را آزاد کنی...کدام صحرایی که گوش آن فقط کوه نباشد و خودت را به خودت پس ندهد...
تو امروز در سکوتی... صدای سکوتت را امروز بشنو که فردا دیر خواهد بود...
سلام
من ساراام
وبلاگ قشنگی داری
موفق باشی
سلام
ممنون سارا جان
قشنگی از خودتونه
سلامت باشی